دروني - ديگر جاي – تاريك – خاكستري به سبز آلوده
نماي نزديك از يك پرده خاكستري ، تصوير پرده بسيار بلندي را مي پيمايد ، پايين تر از پرده سه ديوار با آجرهاي بزرگ ، عجيب و گه - گاه گوشه شكسته
ديوار چهارم پيدا نيست
آن پايين انبوهه اي در انبوهه ملافه ، بر زمين ، در هم مي غلتند _ ميانه ديوار ها_
همهمه اي نا مفهوم و گنگ
همه چون موميايي به پارچه پوشيده شده و دست هاشان از شانه تا آرنج به تن بسته شده
يك نفر زير ملافه ها وول مي خورد ، به كلافگي خويش از كلاف ملافه رها مي كند و به جان كندي بر دو زانو مي نشيند ، ننشسته ناله مي آغازد به بلندترين آوا، مرثيه
(همهمه ديگران هنوز ) . زانو بيرون كشيده و در بر مي كشد . سر بر زانو ، هنوز گرم وق – ناله
او چهره نابسته ، دست بر گوش ، مي غلتد
دو تن به هم مي غلتند ، مي لولند ، بر زمين
بيني گرفته به خويش مي پيچد ، بي تاب هوا
به سختي بر مي خيزند ، دو تن ديگر، به همان كلافگي روبروي هم . دست مي گشايند به در بر كشيدن ، بازو ها اما به تن تنيده شده . مي خزند تا هم ، دست ها هنوز به گشودن در تنش . يكي شان با صورت بر زمين مي خورد . ديگري تا كنارش بر زمين مي خزد .
به هم مي غلتند .
بر زمين مي غلتد ، نه در ملافه پيچيده ، و دست هاش از بازو نابسته . انگار كه به خويش مي پيچد از ________ ، تنش به هر كه مي سايد ، مي هراسد ، مي گريزد ...
دروني – اتاق – نيمه شب
او ميان پتويش دست و پا مي زند . به خويش مي پيچد ، هرچه مي كوشد با پا پتو را پس بزند نمي تواند .
دروني – ديگر جاي
به خويش مي پيچد از _____ تنش به هر كه مي سايد ، مي هراسد ، مي گريزد .
هزار تن ، هزار سايش ، هزار برخورد . مي هراسد ، منزجر مي شود .
هر بار شديدتر
دروني – اتاق – نيمه شب
از روي تخت بر زمين پرت مي شود ، از پتو رهيده ، سراميك هاي كف اتاق سفيدند . مي پيچد در خويش ، طاق باز
دروني _ ديگر جاي
فرياد مي كشد و بر زانو مي نشيند
دروني – اتاق - نيمه شب
فرياد مي كشد و از خواب مي جهد
دروني – ديگرجاي
ميانه سه ديوار ، در ميان انبوهه ، نشسته بر دو زانو .
فرياد مي كشد
دروني – اتاق – نيمه شب
كف دستها بر زمين نهاده و فرياد مي كشد ( بلند تر )
دروني _ ديگر جاي
صحنه تئاتر
بر صحنه سكويي و بر سكو اتاقي كه فقط سه ديوار دارد . پرده اي خاكستري از بالا آويخته __ تا ديوار ها
او ميانه صحنه كف دست ها بر زمين نهاده ، سر به پايين افتاده ، فرياد مي كشد
دروني – اتاق – نيمه شب
دستگيره بالا و پايين مي رود ، آن طرف در كسي در تقلا براي باز كردنش . كليد در جا كليدي ست .
دروني – اتاق – همان جا – همان زمان
كاغذي از شكاف زير در تو مي آيد ، كليد بر رويش مي افتد
دروني – همان جا – همان زمان
مرد هراسان به درون اتاق مي پرد .
او نشسته بر زانو ، كف دست هاش بر زمين ، سر به پايين افتاده .
مرد به كنارش مي رود و دستش را بر شانه او مي گذارد . او برآشفته دستش را پس مي زند .
مرد آرام چيزي مي پرسد
او هنوز نگاهش بر زمين است .
دروني – حمام – نيمه شب
كاشي هاي ديوار در پس بخار آب محوند ، آينه عرق كرده .
آب با فشار از دوش مي پاشد . پرده ميان رخت كن و حمام به سمت حمام كشيده مي شود .
دست هاي زن كه به رقص از هم گشوده مي شود . پاي عرياني كه با چكاچك آب به رقص بر زمين كشيده مي شود ، كوبيده مي شود .
نفس مي بندش خنكاي آب . به شوق مي خندد ، نفس نفس نفس مي زند .
پاهاش كه بر سرپنجه خود را بالا مي كشند .
نه كاشي ها ديگر عرق كرده اند نه آينه
دروني / شب / سالن
به دبوار سالن رو به پنجره تكيه داده بود و گوش نمي داد به موسيقي كه هنوز ادامه داشت ، كوله ي كوهش كنارش
دروني / شب / جشن بود
همه شادمان بودند ، مي خنديدند ، مي رقصيدند ، مي نوشيدند ، با هم حرف مي زدند به زباني نا آشنا
لبخند بر لب ها ي او نيز بود . با آنها اما نمي خنديد . مي گذشت از ميانشان بي آنكه تنش به كسي بسايد
راه را باز مي كردند برايش بي آنكه حضورش را دريابند
نور چشمانش را مي آزرد
گوشه اي از جشن همهمه شد
آدمي دراز كشيده ، مرده بود ، روي تاقچه اي نزديك به سقف
آدم روي زمين بود با چهره اي پر از مو و چندش آور ، چند روزي بود كه از مرگ جنازه مي گذشت
كسي خواست نزديكش شود و از وسط راه برداردش ، ديگري با ترس دستش را كشيد و منعش كرد
هيچ كس حاضر نبود به جنازه دست بزند
او بي تفاوت همچنان مي گذشت
به جمعبت نزديك شد
راه را برايش باز كردند ، بي آنكه خود بدانند
نور زرد بيشتر از پيش چشمش را آزار مي داد
چيزي نمي ديد
دستش را حايل نور كرد و به جايي كه جنازه دراز كشيده بود نگاه كرد
آنچه او مي ديد همان نبود كه ديگران مي ديدند
مردي را ديد ، جامه اي به رنگ شب بر تن ، كه به درگاهي كه نيميش پيدا نيست تكيه داده
و كلاه چهره اش را پوشانده
تاريك بود
دروني / شب / سالن
براي بار دوم كه زنگ خانه به صدا در آمد . چشم هايش را باز كرد و از جا برخواست
كامپيوتر را خاموش كرد و كوله اش را كج روي شانه هايش انداخت
به سمت ديوار رفت و با پايش چيزي را جستجو كرد
ساعتش را يافت ، دستش كرد و از خانه خارج شد
بيروني / سحرگاه
از ماشين پياده شد و پول آژانس را داد
شال قرمز رنگش را از روي شانه اش برداشت
كوله را پشتش انداخت
شال را دوباره روي شانه هاش انداخت و به سمت دو نفري رفت كه كوله به پشت منتظر او بودند
سرشان را برايش به نشانه ي سلام تكان دادند
او هم سر تكان داد و كنارشان ايستاد