Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter website statistics



 





برزخ ست اکنون

چشم ها بسته

حواس سر شده
از کف رفته









دست و پا مزن
آرام باش





به ياد بياور
به ياد آور که اين هيچ گاه مرگ نبوده

بوده

پايان زهداني که ديواره اش تاب سنگيني ات ندارد شايد






زاييده خواهي شد












دست و پا نزن

اگر گمان مي بري که دوست داري دست و پا بزني ...
دست و پا بزن
















دست و پا نزن
















من از فرايند اين تولد هيچ ندانم

هزاربار هم که تکرار شود

هزار بار هم که زاييده شوم

و خويش را بزايم



اما مي دانم که مرگي نيست



تو بازيگر خوبي هستي

بودي























 

لجور



اولین دیواره ی بلندی که بر آن دست می بردم

بارهای پیش که از 3 آن طرف تر نمی رفت پل خواب بود و بند یخچال و عرق کردن دست.

می پنداشتم نه سنگنوردی دوست دارم و نه سنگ ها مرا که همه کلافگی بود .
دست که از سنگ بر می داشتم خیسی دستم بر تن سنگ را توان برآوردن گیاه بود
و این تنها تعامل کمدی وار من و سنگ


لجور اما تنش زبر بود و خشن
دوستی بودمان شاید


و گیاهکان خوشبو ی خوش سبز- خاکستری رنگ






گله بود
آوای سگ های نیامده همراهش بود







آزردگی اما آرام آرام نبود دیگر
که سنگ بود
گیاه بود
پهنه ی سبز پشت سر گاه صعود بود

و کوهنورد با نگاه روشنش
خامشی خمش کننده ی سکوتش






شب بود
ماه بود و عقرب
...
زلف کجش اما چرا این همه وقت نبود ، ندانم










تنهایی نبود
و تماشای ستارگان نه






خواب آمد ربود و فردا نیمه شب پیشین بود که سپیده سر زد و خرخر و ناله و وزوز زنبوری بالای سر




و رویاها مدت ها بود که نبود

به گفته ی مه پاره شاید جایگاه دوم ذهن
که مرا خوش بود
هر چه بود
حتی به گاه کابوس
و این موشکافی خواهان ست






چاشت کنار کسانی که از خوردن جز شکم انباشتن ندانند











تعامل زمین و انسان که ابزار بود میان شکاف های سنگ



و کوهنورد شاید تنها کسی بود که تعامل می خواندش و گله همه در پی چیرگی
چیرگی بر سنگ و ارتفاع و سختی





میان من و ابزار و سنگ هیچ نبود انگار

نه چیرگی

نه تعامل







گرچه دوستی نموده بود، دوستی نبود اما میانمان


میان من و کوه
میان من و باد
من و برف
هزار ها رفته بود و نیک می دانستیم که از همیم
و خامشی و زوزه گفتگوی هماره ی میانمان
واژه هاش همه سکوت *




میان من و سنگ اما ...







سنگ نوردی هنوز مهارت بود












* هرچه بیشتر به خانه (کوه پوشیده به برف پر باد ) بر می گردم انگار کمتر هست

شاید که گله هست هر بار بیشتر
و تنهایی نیست
و زوزه و حتی سکوت خفه شده در گلو




شب باید به خانه بازگشت
تنها
حتی اکنون که برف نیست و باد نه چندان وحشی که به گداختن بنوازد









 

 


... که ز تشنگی بمردم بر آب زندگانی


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 



 


 



 

در آستانه ی نه - مرثیه





کاش مهر آدمیان بر هم همچون مهر خورشید بود

یکسان تابنده بر همه چیز و همه کس

یکسره کنش
و پالوده از هر گونه واکنش


ندانستم اشکی را که در پس چشم هاش* از باز خوانی این نوشتار چمع شد




فرود آمدم از سیاهچاله تا چوپان و دیدم که نیستم


نقاب خورشید بر چهره کشیدم و نواختمش **


همه کنش

پالوده از هر گونه واکنش


که اگر گوسفند گوسفند ست گناه وی نیست و اگر خوک خوک






گوسفند بود

انسان بود

به گاه تند ترین باد ها
بر بلند ترین بلندی ها





و هایش ها همه در گلو خفه





گرگ نبود







"حالا که تنهایی نیست ...


حالا که انسان هست
گوسفند هست



گرگ ! چرا نباشی ؟ "






و این مرثیه نبود مرگ گرگ را



پژواک زوزه بود در حصار حنجره








نقاب خورشید می تابید
بر بلند ترین بلندی ها
میان تند ترین بادها


و هرگز از خنکای سوزاننده ی سیاهچاله پرده بر نگرفت
آنجا که شب نبود
انسان بود
گوسفند بود

و گرگ ...

نبود




نقاب خورشید می تابید


و ندانم چه شد که بر بلند ترین بلندی ها
میان تند ترین باد ها
مگس به وز وز افتاد


بی شک در آفتاب پروریده بود


اما چگونه می شد پرده بر گرفت از خنکای سوزاننده ی سیاهچاله
کجا بوزد باد آنجا که پشه ای پر می زند ؟

کو سزاوار این سخت ترین دوستی ها
تیز ترین خنجر ها






نه














سرنوشت من مگس پراندن نیست









اینجا که انسان هست
گوسفند هست

مگس هست















گرگ !



از بی امانی اشک ها می ترسم و از خاطر می تارانم خنکای زوزه اش را






# استاد
# # انسان
















Listen To Genesis