انگار دوباره 4 صبح از خواب برخواستن با آن همه نيمرو ، ماست و ماكاروني اي كه شب پيش به عنوان غذا و پيش غذا خورده بوديم براي برخي خيلي سخت بود . چون تا كوله ها جمع شود . صبحانه بخوريم و راه بيافتيم ساعت 7 صبح شده بود .
مه هنوز هم بود و منظره ي تپه هاي پر گل را خواستني تر مي كرد
از كنار كندو ها گذشتيم
شيب مسير نسبتا كم بود
و چيزي نگذشت كه باز آواز خواندنمان گرفت
آنقدر ديروز خوانده بوديم كه حتي شعر هاي دوران كودكي هم تكراري شده بود
و كار به " خميني اي امام " و " ممد نبودي " هم كشيد
كمي پايين تر شيب تند مي شد
كنار سنگ هاي جيوه اي رخشان ، كه مثل سنگ هاي رسوبي لايه لايه بودند . و در دست خرد مي شدند
لايه هايي كه هوا نخورده بودند درخشان تر بود .
چند دقيقه اي ميان دستانم گرفتمشان ، اما هرچه كردم نتوانستم خودم را متقاعد كنم كه آنها را به شهر ببرم .
بار پيش سنگي از برنامه ي ساكا براي خود رهاورد آوردم ، زيبا بود و باشكوه . اما دست آخر ناچار شدم زردكوه همراه خودم ببرمش و ميان كوه رهايش كنم .
از منطقه بسيار خوشبويي !! گذشتيم و من نفهميدم چرا چگالي كود حيواني ( از نوع گاو ) آن همه آنجا بالا بود .
اخم ها توي هم رفته بود
دست افشاني پرتو هاي آفتاب از ميان شاخه هاي درختي ميان راه ، گره ابرو ها گشود . حيف كه تا دوربين آماده شود آن تقارن از دست رفته بود.
شب پيش باران بايده بود و همه جا گل بود .
گرچه ظاهرا همه حواسشان به كمتر گلي شدن بود اما ميوه هاي بسيار كوچك و سرخي كه بچه ها به آن ها توت فرنگي جنگلي مي گفتند از چشم و دهان كسي دور نماند .
و پس از آن هم آلو هاي جنگلي سبز و ترش. تندي شيب كسي را از چيدنشان باز نداشت.
انگار ميوه ي همه برگ هاي خوش طعمي بود كه تا به آان روز جويده بودم .
قدري جلوتر جنگل آغاز مي شد . درخت هاي تنومند ، خشن پوست و بلند .
دستم را كه دورشان حلقه مي كردم حتي نيمي از محيطشان را هم در بر نمي گرفت .
هر كس چوبي برداشت .
قدري جلوتر دشتي شگفت ، محصور ميان ديوار درختان با گل هايش مي خنديد
چوب ها رها شد و همه به ميان دشت دويدند .
از شوق نمي شد حتي فرياد زد .
گرچه تازه استراحت كرده بوديم اما همان جا نشستيم
كسي دلش نمي آمد آن منظره ي زيبا را به بهاي زودتر رسيدن رها كند .
آرام آرام به ميان انبوهه ي جنگل در آمديم
آنقدر آواز مي خوانديم كه كمتر صداي پرندگان جنگل را مي شد شنيد .
در گروه هم كه بايد قيد شنيدن صداي سكوت را زد !
در امتداد كمره ي كوه ها حركت مي كرديم و راه ها باريك بود .
باد پاييز درخت بزرگي را از ريشه كنده بود. و تنه اش را روي شانه ي درخت ديگري انداخته بود
مساحت ريشه درخت به 9 متر مي رسيد .
كلبه كوچكي كه سقفش ريخته بود در ميان حصار گياهان خزنده به دام افتاده بود .
صداي زوزه هامان به هوا بود .
شش هفت ساعتي بود كه راه ميرفتيم . هوا شرجي بود و كلافه مي كرد .
ديدن دور نماي روستا از ميان درختان شكمو ها را ياد ناهار انداخت و ساعت كه كم از 1 بعد از ظهر گذشته بود .
نزديكي هاي روستا چند بوته ي تمشك بود اما همه تمشكها خشك و بي طعم بود .
خستگي گروه را تكه تكه كرده بود و با فرياد مسير را به گروه پشت سر خبر مي داديم .
مزرعه ها و باغ ها آن سوي سيم هاي خاردار بود . گاو هاي آن سو يكباره وحشت كردند و با هم شروع به دويدن كردند . گاوي هم كه اين طرف بود همراهشان ، از اين سو مي دويد .
گرسنه بوديم و خسته . اما ديدن خواهر زاده ي كوچك و زيباي آقاي مهرزاد، كنار مسير ، همه را سر ذوق آورد .
انگار او هم تكه اي از اين طبيعت شگفت بود .
ناهار را در خانه ي آنها خورديم . عجيب بود برايم اين همه خوش رويي و مهمان نوازي دربرابر مهمان هاي خاكي و گلي اي كه نمي شناختندشان .
پس از ناهار براي آخرين بار در اين سفر استخوانهايمان را در جيپ خرد كرديم .
اتوبوس منتظر كفش هاي گلي ما بود