Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter website statistics



 
 

 

 

 

همين فردا مي روم كوه

و اين هم بيش از يک هوا خوری به چشم نمی آيد

ونه رستن از قفس

 

 

 

 

 

 

 

انگار وقتي كه برف نيست كوه هم كوه نيست

 

 

 

 

 

بي بوران

بي باد

جانور سر خوش نيست

بوران كه نيست زوزه از دهان جانور ست كه شنيده مي شود

و وقتي كه هست از ژرفناي حنجره ي او

از دهان باد

و او لب فرو مي بندد به چهره ساييدن بر چهره ي نكو ترين .....

 

هاها 1

 

 

فردا بايد آسمان بغرد

ببارد

سيل ببارد

سيل ببرد

فردا درخت بايد باشد

تنومند و خشن پوست و بلند

فردا چهره هاي آشناي گروه بايد كه از ديد رس گم شوند

فردا چلچله بايد سيراب كند

فردا آموختن راهي ست كه زان پس بايد تنها رفتش

 

 

 

 

به قانون آدم ها اكنون همان فرداست

كمي از نيمه شب گذشته

 

اما نيم شب از آن هيچ روزي نيست

نه آن روز كه گذشت

نه آن روز كه مي آيد

 

 

نيمه شب گاه ديگريست

گاه تاريكي و تمناي تاريكي اي كه نيست ــ حتي در بيابان كه يا ستاره روشنش ساخته يا ماه يا كه ابرــ

گاه آتش و بد مستي و سياه زني

 زير باران عريان شدن و گوش سپردن به كوبش قطره هايش بر تن برگ هاي بزرگ عبايي ( يا شايد هم ابايي )

تماشاي شستن آب حوض به اشك هايش

 

 

 

هاها

 

 

دوستش  دارم چون من است كه تشديد شده

من ست كه تند تر مي تپد

خروشان تر مي جوشد

عميق تر فرياد مي كشد

 

و پنهان مي كنم آنچه را كه اينان وق زده مي نگرندش

در ميان باران و زوزه ي باد و سوزش برفش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 پ.ن :

 

هذيان گويي چرا؟

هر آنچه ربطش به پس و پيشش روشن نبود هذيان ست ؟

گاه واژه اي ، تصويري را در ياد مي آورد كه دور است پيوندش با واژه هاي پسين آن واژه

مسخره است تلاش براي ربط دادنشان به هم

 

 

بيش گاه جرات آن ندارند كه در يابند اين تنها يك “ به - ياد - آورنده “ ست

آسان تر ست برايشان گرفتن اين به ياد آورنده به جاي آنچه كه بايد به ياد آورده مي شد .

 

تمايل زياديست در ميان عارفان در به كار بردن اين دو جمله ي پسين

آفريننده اما آن را  مي شناسد

خوب مي شناسد

آفريننده اي كه به خطا رفته اول بار

تاب نياورده

كدام آفريننده ست كه از شيريني اين خطا چشم پوشيده باشد

كدام آفريننده ست كه اين تلخي يكباره را از اول تاب آورده باشد.

برتري توان آفرينندگي آفرينندگان نه در به خطا نرفتن كه در بزرگي اين خطاست

هرچه آفريننده تر

هرچه خواست بزرگ تر ؛

خطا بزرگ تر

خطايي كه از همان گام نخست آفريننده اش مي داند كه خطاست

 تا به پايانش

و مي ترسد از اينكه آويزانش شود

و مي شود

 

 

 

 

 

 

 

 

مي رمد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 





برای او كه رقصيدن می داند ، سر ترين يخ بهشتی ست ¤













باد كه تند می شود چه زيبا تر می شود رقص ديوانه وار چلچله ها



در دستان باد با باد می جنگند ، مي رقصند ، و سرخوشانه جيغ می كشند








×نيچه







 

   اعترافات

هميشه به نظرم بيشتر آدمها كودن و نفهم مي آمدند
اما مدت ايست كه در يافته ام تقريبا از همه دنيا خنگ ترم
بيشتر آدم ها آنقدر باهوشند كه مي توانند بدون اينكه خودشان بويي ببرند به خود دروغ بگويند
آنفدر ُسر هستند كه نيزه ي تيز پرسش نماد ها سينه شان را نشكافد
آنقدر نيرومند هستند كه گوي سنگينش به هيچ دره اي فرو نكشاندشان
آنقدر سرشان مي شود كه فكر پرواز به سرشان نزند
آنقدر باهوش هستند كه مي توانند خيلي زود به هر چيزي خو كنند


.
.
.


هرچه كل كل مي كنم با خودم باز هم مي بينم كه ترجيح مي دهم خنگ باشم
دست كم زوري زوري با هوش نشوم




احمق ! بسا چيز ها كه سر و ته شان مثل هم ست


.
.
.


اشتباه نمي كردم
بيشتر آدم ها كودن و نفهمند
فقط قيافه شان شبيه باهوش ترين هاست


 

   دختران شادي ( پانوشتي بر نوشتار ”هم روشني از آن ماست ... “ )

روانشاد ابراهيم پور داود در يشت ها به نقل از استرابون , جغرافيانويس يونانی ( کتاب يازدهم ) می نويسد : « در معبد اکيليزين ( همان جايی که سرچشمه ی فرات است ) دختر های جوان از خانواده های شريف و بزرگ چندی مثل راهبات ، در خدمت معبد به سر می بردند و خود را برای استفاده ی عموم وقف می نمودند و پس از مدتی شوهر اختيار می کردند ، بدون آن که عمل پيشين آنان ننگين و پست شمرده شود » . رک : يشت ها . پيش گفته . ج۱ / ص ۱۵۸ تا ۱۷۶

... شکل کهن تر اين آيين را در مياندورود می شناسيم ؛ زنانی که در خدمت معبد ايشتر ( = ايشتار ؛ الهه ی عشق و باروری ؛ معادل اناهيتا ) بوده اند . وصف چنين زنان در حماسه ی اسطوره ای گيل گمش ايمگومه آمده است : « زن زيبايی که خود را نثار ايشتر الهه ی عشق کرده ...» ( ص ۴ ) ؛ « زن مقدس ... » (ص ۵ ) ؛« کنيز مقدس خدا ...» ( ص ۵ ) . رک : گيلگمش : ترجمه از متن گئورگ بورکهارت : دکتر داود منشی زاده . انتشارات فرهنگ سومکا . تهران - ۱۳۳۳

ــ باز مانده ی اين آيين را هنوز می شود در آيين گيشاهای ژاپن باز شناخت

( ريشه يابی درخت كهن / بهرام بيضايی / ص ۴۳ و ۴۴ / پانوشت)

آنچه با اضافه ی « دختر شادی » بيان می شود در حقيقت نوعی راهبه ست كه وجودش را وقف ايشتر ـ الاهه ی عشق ـ كرده است . شايد می شد اينگونه زنان را روسبی مقدس خواند اما البته يكی تحميل صفت مقدس بر موصوف روسبی ست كه مطلقا جايز نيست و ديگر اينكه « دختران معبد ايشتر » ـ به خلاف تصوری كه معمولا كلمه ی روسبی به ذهن متبادر می كند ـ نه تنها هرزه يا عامی و نيازمند نبودند ، كه دخترانی بوده اند هوشمند و آگاه از طبقات ممتاز اجتماع كه تربيتی ويژه می يافتند و از هنرها آگاهی داشتند و به هرحال اهميت عبادتی كه از اين راه می كرده اند مورد اعتقاد خود ايشان و قبول جامعه بوده ست .

( گيل گمش / برگردان احمد شاملو / ص ۴۱ / پانوشت )



 
آورده بودند ها كه بزغالگان را رو ندهيد ها ، اما از بس كه ما دموكراتيم دلمان نيامد.

حالا نتيجه اش اين شد كه نمي دانيم اين بزغاله ي سركش را چگونه ادب كنيم.

تا همين ديروز ما را ركوع و سجود مي كرد كه اي ” بز-كوهي-خود-آي“ چه كنيم كه بنده ي مقرب درگاه باشيم؟

و ما وي را گفتيم گم شو كه ما را بنده ي خاشع چندش آورد و كلا كهير مي زنيم از شنيدن اين واژه ها

ليك آن ديگر خداي ( بلكه هم خود-آي ) كه فراز نيمكت ربوبيت كنار ما نشسته بود ، دلش به ابرو در هم كشيدن كودكانه ي وي رحم آمد و او را گفت :

” هيچ آدابي و ترتيبي مجو / هرچه مي خواهد دل تنگت بكن “

و آن بزغاله خندان در آمد كه :

” اي خدايان گر چنين كنم ، مقرب درگاه شوم ؟ “

و ما هم غلطي بكرديم و گفتيم كه ” نه ، خنگا بزغاله ي ما ، آن گاه خود خود-آي شوي “

حالا امروز آمده و به ما مي گويد گوسفند !!!!!!! وقتي هم كه مي پرسيم از كجا اين كرامات نصيبت شد كه ما را چنين بيني ، lupin مان را نشان مي دهد و مي گويد اين مگر تو نيستي ؟ خوب اين گوسفندست ديگر

ما هم چون اين بشنيديم در كمال آرامش ، لهش كرديم . و چند تايي اثر كفش مباركمان را بر لباسش گذارديم . اما نيك مي دانيم كه او پررو تر از اين حرف هاست كه با اين له شدن ها ادب شود .


حالا كه داريم تبارشناسي مي كنيم مي بينيم تقصير از خودمان ست . هم ما كه پرروش كرديم و هم آن گل صد برگ خداي كه وي را آن جمله فرمود و فراموش كرد كه بگويد با دل تنگ هيچ مكن چه رسد به هرچه .

البت ممكن ست جريان فيزيولوژيك تر از اين حرفها باشد و اين چشم بزغاله ي ما باشد كه نگاتيو مي بيند . و اين سخني بود براي آنكه گوشي براي شنيدن دارد






نتيجه ي اخلاقي اينكه :

اي بزغالگان بدانيد كه شما را نشايد كه با دل تنگ رو سوي خدايان كنيد ، و آن گشاده ( گشادش هم قبول ست ) گشتن دل را مرتبتي ست كه كسب ش از اسرار مي باشد تا بدان حد كه اگر دلي از فرط گشادي بپكيد خدايان بزغاله ي صاحب آن دل را كنار خويش بر اريكه ي خود - آيي ( همان نيمكت رويروئيه ) جاي دهند . باشد كه از گشاد دلان ، بلكه هم پكيده دلان باشيد .









 

از بدبختي هاي يك انديشمند اين ست كه دستگاه گوارش ندارد

و به محض اينكه ذره اي از آنچه مي شنود ، مي خواند يا هرچه ، به مذاقش خوش نيايد بالا مي آورد




 

   ريشه يابي و بررسي عوامل تركيدن سماور هاي دانشكده ي فيزيك



1 - دور بودن ترياي دختران از دانشكده ي فيزيك تا آن اندازه كه در راه برگشت آدمي تشنه تر و گرسنه تر از پيش می شود



2 - كثيف بودن ميز های ترياي نرينه ها تا آن اندازه كه نه تنها غذا بلكه مگس ها هم به آن چسبيده اند.



3 ـ شاكي بودن اساتيد تحفه ي اين دانشكده از رفت و آمد پياپي دانشجويان به آبدار خانه ي هميشه رو به راه ايشان ، تا آن اندازه كه نعره شان در آستانه ي بيرون جهيدن بوده و هست.



4 ـ هيچ چيز براي يك دانشجوی فيزيك خوش تر از خفه ماندن استاد نيست . تا آن اندازه كه حاضر ست دست به هر كاري بزند تا كمتر وق وق ايشان را بشنود .






تا همين اندازه كافي بود تا دانشجويان اين دانشكده بر آن داشته شوند كه از ترياي نرينه ها چاي و ليوان گيرند و جهت دزدي آب جوش به آبدارخانه ي كارمندان هجوم آورند.



و از آنجايي كه در اين دانشكده مخ چونان ساير پديده ها هماره تعطيل ست ، صنف بز ها ( ما و جميت دوستان ) چون سماور خاموش ببينند ، بدون توجه به نشانه هاي رويش ، پيچش به هر سو كه توانند بچرخانند و بلكه هم از جا در آورند شايد كه فرجي شود و چراغش روشن شود و صدای قل قلش بر آيد . كه قلب ها مالامال نور و محبت و انسان دوستي شود از ديدار آن چراغ كوچك قرمز و پس از آن هم شنيدن آن قل- قل خوش آهنگ ، تا آن اندازه كه در آن جايگاه تنگ بزكان بر سر و كله ي هم كوبند و بلكه هم آب جوش روي هم ريزند . و فكر نمي كنند كه يك سماور آب جوش به همه مي رسد .



البته اگر يك بز تنها هم به آبدار خانه شود خودش روي خودش آب جوش بريزد و خود به جاي دوستاني كه نيستند خود را هل بدهد ، كه اين حركات از اصيل ترين آيين هاي بز بودن ست و شايسته نيست كه دمي فراموش شود .






در پايان بايد يادآور شوم كه از آنجايي كه اين سماور ِتازه خريداري شده دست كم روزي ده بار ( بسته به ميزان خواب آلودگي كلاس ها و دودرشدنشان ) مورد عنايت و لطف دوستان قرار می گيرد ، تا يك هفته ي ديگر جنازه ي آش-و-لاش وي به همنوعان پيشينش در انباري خواهد پيوست .





















پ . ن : آن بزغاله اي كه در آبدارخانه روي يك بز كوهی ِ پيشكسوتِ فداكار ِ مهربان ِ
نازنين ــ كه همه ي دانشكده هاي فيزيك دنيا پيش مرگش شوند ــ مي بندد و فكر  نمي كند كه با دو ليوان آب جوش در دست چطور بايد آن در لكنته را باز كرد ، حقش ست كه جلوي اساتيد لگد نثارش شود .



زين پس هم اگر دوباره ادا در آورد كه غصه و قصه و از اين جور مزخرفات در دل ( ! ) دارد ، شخصا از همان پنجره كه خيره اش شده بود كله - پا آويزانش مي كنيم تا كلا دل و روده ( بلكه هم دل - روده ) فراموشش شود و بياموزد كه هيچ بزي از اين عضو هاي مبتذل × نداشته ، ندارد و نشايد هم كه داشته باشد .












× از دیگر عضو هاي مبتذل مخ ست . البت بين بز ها ميان مبتذل تر بودن مخ و دل هنوز اختلاف ست .














































Listen To Genesis