روزگاری برکشنده ام بودی
سنگینی پتک پرسش نماد بودی مرا
واکنون
رقیق شده ام در کنار تو انگار
میانه ی محبت زنانه ات
مادرانه ات
رفیق وارانه ات
نا دوستانه ات دیگر
می بینی؟
چنان ضعیف شده ام اکنون که از تفاله ی دوستی
_ از این عشق _
دست نتوانم کشید
شاید چون دیگر تاب تنهایی را ندارم
تماشای هولناکی خویش را
تمام روز چشم هایم سرخ بود
نه که دیگر جهان کوتاه بود دربرابر خواست هایم ،مه پاره!
که در من خواستی نمانده بود دیگر
زنده ام
می خندم
قهقه حتی می توانم بزنم
یاد گرفته ام که جیغ هم بکشم
با زباله ترین موسیقی
نه تنها عق نمی زنم دیگر
که می رقصم
می رقصم بر جنازه خویش
که محصول مشترک نگرانی های توست و ترس من از ترکیدن مغزم
فلج شدن اعضای تنم
کور شدن چشم هایم
راست می گفت
من از کوه هیچ نمی فهمم
دیگر از هیچ چیز، هیچ نمی فهمم
و از هیچ ...
که مدت هاست
...
هیچ ای که برای من همیشه بیشتر از هر بوده ای بوده
آنقدر باورش دارم که تو آن نقطه ی روشن میانه ی ذهن ات را
و آن هیچ هنوز هم هست
همیشه هست
حتی حالا که بر جنازه ی خویش با نقاب قهقهه ای که گوشت شده بر پوستم می رقصم
نه دیگر اما adagio
من دیگر از رقص هم هیچ نمی فهمم
مهم نیست که از سر چه گفت " نمی فهمی"
مهم نیست که تو باز زیر علامت سوال می بری کسی را که هیچ گاه نبوده
و بیش تر از هر کس بوده
همانقدر که شخصیت بهترین کتابی که تا کنون خوانده ای
مهم نیست که چه کس گفت
مهم این ست که راست گفت
من از کوه دیگر هیچ نمی فهمم
زمستان گذشت
تمام شد
و پهنه های سپید پر برفی که چه کم دیدمشان ...
آری تنها احساساتی می شوم
تنها مرور می کنم زوزه ها را
از شوق نفس بند آمدن ها را
به نوازش های تند ترین باد ها گداختن را
کو باد های گدازنده ی روانم ؟
اینها استعاره های بی مرجع زندگی من شده اند.
باور ندارم حیات مستقل شان را
باور ندارم هست بر پای خویش ایستاده شان را در میانه ی زیستنم
مدت هاست
مدت هاست که می توانم بدون کوبش قطره های سرد
بدون رقص میان تند ترین کوبش قطره های به سردی گداخته
با آب وداع کنم
مدت هاست
مدت هاست که دیگر نمی آزرد گرمی تن آدمی تنم را
مدت هاست که بالا نمی آورم بوی متعفن غذاهای نشکاریده شان را
مدت هاست که گوش نمی گیرم از دنگ دنگ زباله هایی که زمزمه می کنند و آوا
مدت هاست که به یاری تو تلاش کردم حتی دوست بدارم شان
و نشد
نشد
تخته ی سفیدی شدم که به راحتی هرچه بر آن می نشیند و به همان راحتی پاک می شود
و تنها جا پای ماژیک ها کثیف ش می کند
و با هیچ الکلی
هیچ الکلی تمیز نمی شود
سهراب راست می گفت
در حافظه ی میز جنگل هست
و در حافظه ی این تخته ی از سفیدی نکبت بار
باد
به دست خویش دانه اش یافتم
به رقص خویش خاکش پراکندم
ابرش آوردم
نواختمش
و چه قصه ها که از رقصیدن بر سر ترین یخ ها برایش نگفتم
گاه آزرنش از کوچکی خورشید
پروردمش
میانمایه
تا که میان مایه ترین بر زمین _ انسان _ بی آنکه نگاهش درنگیش کند ...
...
هااااخ
تخته ی سفید لعنتی
چه خوب به یاد می آوری بادی که به قلم موی خویشتن اش بر تن آب و شن و میان گیسوان درخت و انسان ناپایدار ترین شعر ها را می نوشت
زنده ترین شان را
کوته عمر ترینشان را
به بهای زندگی
زنده گی ام را فروخته ام مه پاره!
کشتم
میانه ی عمیق ترین چاه های فراموشی سپردم
و می دانی فراموشی چه نیک از من بر می آید
و جه نا تمام
_ همیشه تفاله ها بر جا می مانند_
زیاده زیسته ام
ایستاده گی ام در برابر مرگ گربه وار بود و مرگ شمشیر انداخت و اکنون گربه وار به سویم می خزد
از دور
با مرگ نجنگیدم
در رفتم از دستش و اکنون روی گردانده مرا
سریع تر از آنچه باید زیستم
و دیر تر از آنچه باید
خواهم مرد
که حالا حتی خیلی دیر شده
کدام نگران ترت می کند ؟
دیروز تمام کردنش از حسرت کوتاه بودن جهان دربرابر خواست هام
یا که تردید میان ماندن و رفتن امروزم
کوتاه تر از آنم که دیگر شایسته ی زیستن باشم حتی
و یادواره ی دیروز تلخ و بشکوه ام تنها باز دارنده ی مسخره ام
یادواره ی شدن هایی که فریبم می دهد چه بسا در پس بودن های خفت بار امروز شدنی در پس فردا نهفته باشد
چنان که یکبار بود
کاش این فریب راست باشد
راست می گویم
کاش راست باشد
من هنوز حریصم به شکوه زیستن
به کم آوردن در برابر شکوه طبیعت
به کم آوردن هاش در برابر ذهنم حتی
با تمام رنج هاش
و نمی دانم این بار اگر دوباره آغازیدیم این بازی را چگونه ...
مرگ باید بداند که مرگ میان دیوار نمی خواهم
مرگ کوتاه تر نمی خواهم
_ مرگی که از بلند تر را در خیال می توان حتی آورد_
مرگ باید بداند که تنها با ظریف ترین و قدرتمند ترین دستش گلویم می تواند که بفشارد
دستانی که خود درآغوشش انداخته ام خویش را
ورنه ممکن ست باز هم بگریزم
این بار اما نه میانه ی میان مایگی شان
دیگر این دیواره را سر و ته سقوط نخواهم کرد
پایانه ی این نوشتار از تو نوشته بودم
از تو دل کندن را
و اینکه نه فقط نمیتوانمش که دیگر نمی خواهم بیهوده تلاش کنم
دست و پا زنم
نوشته بودم :
" نمی توانم باور کنم
اما با تو نیز نمی توان سکوت کرد دیگر
اما اگر دست و پا نزنی لبخند های زورکی ام را
اگر ساکت باشی و نپرسی احوالم را
اگر یادت بماند که بوی آدمیزاد هنوز حالم را بر هم می زند
بوی غذا
و رنگ های تند
اگر به هر دلیل
به هر دلیل ساکت باشی
شاید بتوانم تصور کنم هنوز، که با تو می توان سکوت کرد
نامردمی تا کجا که دوستی می خواهی مرا
خنجر آخته ی دوستی
و جز نرمینگی رفاقت دیگر برایم نداری "
همیشه همه ی فریاد هایم را بر سر تو کشیدم
تند ترین موج ها را بر تو کوفتم
و تو بخشنده و بزرگ همچون زمین دربرم گرفتی
بی آنکه ذره ای رنجیده باشی
موضع گرفته باشی
تو آن زمینی که تا هست موج می زنم
می وزم
از زلزله های هر چند این روزها کم ات به شوق می آیم
و
اگر نباشی
آن فضای تهی
و پر از سیاهچاله ام ...
همانقدر که حضور زمین در کائنات ضروری ست
حضور تو نیز در من هست
چون پاره ای از من
و شاید از همین روست که اینگونه بی پروا دوست می دارمت
هیچ وقت نفهمیدم در کائنات تو چه هستم