Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter website statistics



 





شب که می خوابیدم بوی به در گلویم بود
برخواستم
خنکای پوستت بر لب هام















ابر بودی
















غوغای آمد و شد بود در آن خانه ی بزرگ میانه ی یک روستا ی سبز شاید
همین یک خانه بود انگار
که همه اش بالکن بود
همه را من می دانستم و تو نه
اما بودی آنجا
نه در بالکن
نمی دانم











گاه پتو را رویم می کشیدی

گاه پتو را که رویت می کشیدم می بوسیدم چهره ی سفیدت را یکباره
بوی ابر می دادی

و آزرده نمی شدی
یا خرسند

آزردگی در من نبود پس











از پله ها که بالا می رفتم
روحم سنگین از سرم کنده می شد و آنها پایین می آمدند
تو با دوچرخه و لباس آبیت



از سرم می فهمیدم که تعلقی نیست
می دانستم
ایمان آورده بودم











آمدی با من تا آن دور
که مه آلود بود












ابر بودی




























































س ----------------------------------------ک ----------------------------و------------------------------------------------------------































ت





























































































































































































































خنده های کوتاهت وقتی گاه پرم به پر غوغا می گرفت
پرت نمی گرفت اما
گرچه تنگت گرفته بودم
و تنگ نبود
گرم تن انسان نبود







ابر بودی






















































 






حدیث یار بر اغیار چه می گویی؟













تو خود نیز غیری بر حدیث خویش
بیگانه ترین

































چه خوش که نیستی در کنار تا ببینم هیچ جانی از تو در تو نبوده و نیست.









 



می خواهم بنویسم
بنویسم

بنویسم از آن چند ده برگ دست نوشته ی آبی که هیچ نبود
و هیچ کَند



و این که فهمد؟

که داند که جان به مرگ تن جان یابد و عشق به مرگ معشوق



هاها

چه مضحک ست این واژه و مشتق هاش برای
.
.
.










گفتم اجدادت از زور برف زیاد افسانه ساختند
من از نتوانستن








هاای
افسانه پرید حتی






واژه نمی خواهم برای شرحش

می خواهم تنها کمی از آن ابژه های مضحکی بنویسم که این چند روز بر ندانم کدام هلیکس عجیب چرخاند مرا















دوست دارم فردا یادم بیاید
.
.
.










هاها


نمی شود نوشت



از این نمی شود ها آخر شود می شود
و شدنش گواه نبودنش











 



ترسم که وجودت

حضورت را
بیاشوبد

















 

من و تو بی من و تو





می خواهم که نباشی


حتی اگر پس از سه سال
باز تکرار شود





دیاپازون؟
ها ها


نباید که باشد
لرزشی اگر که هست
نت ای
به زخمه ی خویش باید
نه حتی به آوای ساز دیگری





هم زمانی جان های تن های دور ...
هااااااااه
هیچ آهی از نهادم بر نمی آورد دیگر







آینه ی مه گرفته ی بی جیوه
بی شیشه

آینه ای هزار ها کیلومتر آن طرف تر


دیگر نفسم نمی ایستد از
"... هم در آن دم به عراقیم و خراسان من و تو "











دیگر در شگفت نیستم از خویش که شوق برم صد ها خطی را که انگار من ...

... من که جرات نوشتنشان را نداشتم




چه راحت می نویسی آنچه را که گاه حتی مرورش قاتل ش ست در سرم.






می خواهم که نباشی
حتی اگر پس از سال ها تنها کسی باشی که در جهان هست
تنها جانی که در تنی هست





ها ها


آن سوی تو همه غریبه اند


















آشنا نمی خواهم اما






تنها پای تو را تاب عریان قدم نهادن بر این برف هاست
شکوه این برف ها را جا پای دیگری می آشوبد اما









دور شو تا بیابان خودت
دیگر بار









تاب تماشای این شکوه
زیستن ش
بودن ش





آن


"همه"


بودنش
























ندارم گرچه











خش خش خوش گام دیگری را نمی خواهم اما
کر شوم حتی اگر در سهمگینی این سکوت

























سر گرم بودم به نوشتار های عاشقانه برایت
به مرثیه های بی سوگ در مرگت



















صدای تپیدن قلبت پس از چند سال است که به جای سرم در گوشم شنیده می شود؟
ها ها
زمان در کار نبود
نیست



دمی پیش از ان خطوط بود که بخار شدی
سرد
پراکنده
در تار تار هوا ....












و حالا می دانم که این واکنش نبود به نبودنت
حالا
نمی خواهم بودنت را
نمی خواهم حتی گفتن ش را










دیگر هیچ کس مرا به یادت نمی اورد
به یاد نخواهی آمد
تو سوژه شدی
سوژه تو شدی
سوژه
هیچ
به سان هیچ
به سان آن
"همه"
همه - هیچ
پوده ای در تار تار هوا



روزی سرد


تنت می چسباند خودش را به لایه یخ روی دریاچه

و خونت می پراکند در همه ی آب های سرد جهان












و تو
تمامی
جان و تن
در تار تار هوا پوده می شوی





سبک







































خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
رنگ باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ی ما
مه خود را بنماییم به ایشان من و تو
من و تو، بی من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله جگرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بر آنسان من و تو
این عجب‌تر که من و تو به یکی کنج اینجا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو

«مولانا»


 


















آن روزها که بغض می گرفته ام از بوی تن دیگری
بوی تن تو بوده انگار
می دانستم بی آنکه بدانمش

آن عصر که گرمای نارنجی خورشید را ...








تو







خورشید


















مدت هاست که از یک واژه

از یک نام خوش آهنگ

از یک انسان فرا تر رفته ای برایم
























دیگر نه آن ابژه ی یاد آور سوژه ای





سوژه
ای























هاها


واژه ها مضحک ند
مضحک تر از روزگاری که "تو" بودی




ظهر، انگار چند هفته پیش بود

آوا می رفت


با " تو" نبود اما







تو

































اه ، یک چیز باید نوشت که بعدا بفهمم چقدر بوده ای


نبوده ای













هر جا بوده ای




نه به فضاحت بودن خدا برای آنها

































هاا هااااااااااااا














آوا ها























شب ، خرس های پاندا سر خورد از دستم
سر خورد به دستم


چشمم سرخ شد
و ابژه شدی برای دمی

























بگو آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ























- ساز می زنی ؟
= آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ














































هااااخ


























چند سال قبل از روی دست مان نوشته بوده نمی دانم







"نون" می کاهد ابتذال "ما" را







چرا می خواهم کشتن آن لحظه ها را
این لحظه ها
را به نوشتن؟










می ترسم نکند از اینکه بکشندم
ریشه کنند باز در سرم





























دیاپازون نیستی حتی دیگر




نیستی





در تار تار هوا پوده ای اما
































نااااااااااا
هاااااااااا

نا – اا اا
ها ها ها ها


هاا-ااا-اااا
هااا
هاا

هااه


















































 


پاییز از پریروز ها آمد که عکس ها یش را دیدم
امروز باران آمد


و دیشب به این فکر می کردم که انگار ذائقه ام باز آمده





بالا می آورم از صدای قاشق و چنگال بابا که از آشپزخانه می آید




آن بی تابی سر بر کن دل آشوب گر باز آمده
دیگر نه نفرینش می کنم
نه در مقابلش بر می خیزم



لحظه ای از این بی قراری تاب نیاوردنی را به آن ندانم چه ها نمی فروشم.
این سر دردناک را به هیچ دستمالی گرم نمی کنم
حتی اگر بخواهد به سنگ ها بشکند خودش را




دلم می خواهد یک سیل برف ببارد و شسته شوند همه ی آدم ها از زنده گی ام.
آب شود گرمای عرق کرده و چربشان
شسته شود
از هم بپاشد پسمانده ی پاکشان از سرما و بلور شود در هوا


متن هایی برای هیچ یک جایی پشت سرم است
می دانم چشم هایم اینقدر پف خواهد کرد که هیچ جا را نبینم و رسوا شوم
بدم می آید از علامت سوال هایشان
آفتاب درآمد و و قت خواندنش گذشت دیگر اما






پس از آن هق هق کوتاه آسمان که در پس ش سنگینی عمری وق زدگی روشنایی بود
حالا آرام لبخند می زند خورشید
در گلویم طعم گریه ی اش می پراکند در ندانم چه





هیچ وقت دلش آرام نمی گیرد
حتی اگر تا اضمحلال خورشید ببارد
بغض کند
بغرد






آفتاب می تابد




بغض هایش را برده یک جای دیگر
یا پراکنده
بغض هایش نه شکلی دارند
نه هویتی
و نه دلیل قاطع و محکمی



تنها بهانه ای





دلم می خواهد این بار هواشناسی روز هایم را پر کند








دوباره گرفت





کاش همین امروز
همین الان که اینها را می نوشتم

همه ی آدم های دنیا با هم می مردند

انگار که هیچ وقت نبوده اند










تنها باید نفس کشید در این هوا

بی واهمه ی حضور دیگری














 














Listen To Genesis